سرِ داستان را از دستانِ افق میگیرم
به نام خدا
خداوندی که خواست جهان رنگ بگیرد از وسعت نگاهمان به افق
تا تعریفمان چه باشد از آن؟!
افق برایمان آن خط صاف نقاشی بچگی هایمان باشد که بالایش آبی آسمانی میشد و پائینش میزبان خاک، یا معنای حد کمالی از انسان؟ اصلا اگر شأنِ خلیفهالله محورمان شود، افق پیش روی انتها دارد؟
این قسمت از داستان اما مُهر محرمانه خورده است
من نمیخوانمش، وجودت را ورق بزن،
کتاب زیباییست حتما: ویژه ی ویژه، برای تو، تو که فرزند این سرزمینی و افقت را از ناپختگی ها طلب نمیکنی
و بکاو امواج باطنت را، حقیقتی مییابی که مَحرمِ نامه های محرمانه اش میشوی جانا
اما مادر، میانه ی این راه، راهگشایی میخواهی و عبرت
کتاب تاریخ را خواندهای؟
چه کلیدها دارد!
بگذار کمی برایت از تاریخ تاریکی بگویم؛ روزی که افق آنان که میشد شیرزنانی شوند بزرگوجود، در حد و اندازه ی چند متر قد و معاش مبتذلشان خلاصه میشد
روزگاری که باورش سخت تر می شود اگر بدانی بیش از نُه نفر، بانویی نبود که ایرانی باشد و مربی، که تربیت کننده ی بانوان ورزشکارمان باشد.
روزگاری که خواندن و نوشتن نیز آنطور که باید حق دانسته نمیشد
و مگر نه اینکه اگر بخوانی و بدانی، کلید های درونت را راحت تر مییابی و به مقصود میرسی؟
شاید تاریکی تحمل نداشت رشد تو را ببیند که روزی قدرت نور را جایگزین قدرتش نکنی
بگذار از روزهایی بگویم که تاریکی، فرزندان شکوهمند و تربیت الهیَت را هم بر نمیتافت و تلاشی نمیکرد که غنچه های رشد یافته به بطنت، به سلامت شکوفه دهند و پا به دنیا بگذارند
که امروز بانک جهانی از کاهش ۹۰ درصدی پر پر شدن غنچه هایت، غنچه هایمان، غنچه های این سرزمین بگوید
بگذار بگویم از روزی که کم نبودند آنها که افقشان را از حد آن نقاشی ها هم پائین تر آورده بودند و راضی بودند به تاریکی
از روزگاری که میتوانست متولیان معراجِ بیشتری به دامن بپروراند، اما میزبان شد برای متولیان ارضای خواستنی هایی شهوانی؛ که زندگی را از آنِ خاک، آن هم بیراهه های آن خاک می دانستند
چه کوته نگریِ جانفرسایی حکم فرما بود از زن؛ آنقدر که حتی لکه ی چای ریخته شده بر این قسمت از کتاب نیز شبیه قطره ی اشک انسانفهمان و انسانیتفهمانِ راستین میشود
مثلاََ خورشیدِ انسانفهمِ همان روزگار، همو که تابید و گفت
از دامن زن مرد به معراج میرود
او که خواست به آب و برق های ارزان و مجان دل خوش نکنیم. میگفت هدف والاتر است
این افق کوتاه است اگر برای گذران همین چند روزِ عمر باشد
همان که نامه ی تصدُّقَت شَوَمی که به همسرش مینوشت، هنوز که هنوز است معادله ی عاطفه را به هم میزند؛ عمیق است و نافذ..!
او که حالا صدقه سر اوست بلندای دیدمان، ۳۵۰۰۰ بانوی متربی ورزشیمان، مادران دلیر و آتش به اختیار خطه ی مان، وَ این من و این تو
من و تو. این آرامش خاطرمان، که در امان الهی رشکِ عالم را برانگیخته ایم
میدانی چند نفر حاضرند آنقدر خرج کنند که نگاه بلندت را بخرند؟ بخرند برای نوکر دیدنِ ایرانی ها و پیشبرد ساخت و ساز های خودشان
که آنها شوند حاکم تو، جانت، کشورت و جهانَت
او که خشت اول را درست نهاد و حالا سپرد به دستان ما و وسعت افق نگاه ما
هم اویی که امید دارم روسپیدش میکنیم
و همو که الگوی زیست خویش و خطِ رسمِ نقشه ی ایرانِ بعد از انقلابش را یک بانو گذاشت!
بانویی که یگانه نور پر فروغ و پر صلابت و پر شکوهِ درازنای تاریخ بشر است
دیگر این کتاب، توان وصفِ او را نمییابد… دیگر تنها تو میمانی و آن صفحات سر به مُهر
که بگشایی و باز از شأن تو بگوید و آنچه که زیباترت میکند
آنچه که تو را میرساند به دامنِ آن روزیدهِ معراج؛ همان بانوی بیبدیل
که الگویِ خورشیدِ ایران است؛ آن خورشید، آن روحِ خداوند که دمیده شد به جان ایران…
و من
به خورشید می اندیشم و تاریکی پیش از آن
و به افق، که خاستگاه طلوع و غروب میشود به چشم ما.
یادداشت: مهدا پورمند